عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

فرهنگ لغات جان جان

جان جانِ من سلام امروز میخوام کمی در مورد حرف زدنت بنویسم ماشاالله هزار ماشاالله کلمه های خیلی زیادی میگی یعنی هرچی که میگیم رو تکرار میکنی و زود یاد میگیری کلمه هایی رو هم که نمیتونی بگی آهنگش رو میزنی اعضای بدنت رو که بلد بودی نشون بدی حالا اسمشون رو هم یاد گرفتی... دَندون: دندون انگوش: انگشت آبرو: اَبرو بی نی: بینی چِش: چشم دَس: دست پا: پا گو: گوش مو: مو شی یَم: شکم خوراکی ها رو هم خوب میشناسی چوشور: چوب شور (عمه جون بهت یاد داده اینو بگی) شی عسل: شیر عسل (که خوراکیٍ مورد علاق...
10 خرداد 1393

یک روز با پرنسس حدیث

امروز شنبه ... از قبل با مامانِ حدیث جون هماهنگ کرده بودم تا صبح تو و حدیث جون رو ببریم پارک... ساعت نه و نیم رفتیم سمت پارک حدیث جون و مامانش قبل از ما اومده بودن با هم رفتیم سمت محوطه ی بازی... آفتاب بود، اما گاهی نسیم خنک هم میزد اسب سواری کردید، تاب سواری کردید (تاب تاب آب بازی خوندی ) سرسره سوار شدید اصرار داشتید از پله های سر سره برید بالا و من و مامانِ حدیث جون هم باید از اون پله های کوچولو دنبالتون میومدیم بالا تا اتفاقی نیفته واستون بیشتر از تو و حدیث جون من و مامانش ذوق داشتیم بعد از مدت ها که همدیگه رو دیدیم یه عالمه حرف نگفته بود که تو اون فرصتِ کم ...
10 خرداد 1393

خسته نباااشی...

و اما ... دیروز جمعه بود و باباجون خونه بود... همینکه باباجون جلوی تلویزیون دراز میکشید، میگفتی یک ، دو و میپریدی رو شکمش میرفتی رو دوش باباجون مینشستی و میگفتی: بورو، بورو ... با، باباجون رفتی حموم و یک ساعتی آب بازی کردی وقتی از آب بازی اومدی پیشمون نشستی و چای خوردی رفتی تو بالکن و قان قان سواری کردی (جدیدا بیشتر از قبل به ماشینت علاقه پیدا کردی، و قتی میخوایم بریم بیرون اصرار داری که ماشینت رو هم ببری چند روز پیش مجبور شدم ماشینت رو ببرم خونه ی مامانی، تا سر کوچه هم من پیاده میومدم و تو با ماشینت! تا اینکه بابایی اومد دنبالمون و ماشینت رو با ماشین بابایی بردیم!) عمو ...
10 خرداد 1393

شیر آب

یاد گرفتی شیر آب رو باز و بسته کنی وقتی میگم ایلیا جون دستت کثیف شده بریم بشورم سریع میدوی و شیر روشویی رو باز میکنی و برا خودت دست میزنی شیر حموم رو هم یاد گرفتی باز کنی باید حسابی حواسم بهت باشه تا یه وقت خودت رو نسوزونی یا نری زیر آب سرد خیلی آب بازی رو دوست داری و این یه مشکل واقعا برگ شده هر روز نیم ساعتی رو به آب بازی میگذرونی نمیدونم چطور باید از سرت بندازم اب بازی رو!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! خوشحالم که از آب نمیترسی اما این علاقه ی شدید به آب هم نوبره!!!! ...
9 خرداد 1393

ظهر جمعه

فقط یه پسرک ناز و دوست داشتنی و البته لج باز میتونه ظهر جمعه ساعت چهار بعد از ظهر تو اوج گرما و ضلِ آفتاب مامان و باباش رو مجبور کنه که برن پارک... جمعه ی هفته ی پیش اونقدر بهونه گیری کردی و گفتی بریم در در که شال و کلاه کردیم رفتیم پارک هشت شهریور من و باباجون رو نیمکت نشستیم و تو مشغول بازی شدی کمی با شلنگ آبی که اونجا بود بازی کردی و پنج دقیقه نگذشته بود که اومدی دست من و باباجون رو گرفتی و ما رو بلند کردی گفتی: بریم!!! این همه راه اومده بودیم پارک واسه پنج دقیقه!!! بردیمت توی زمین بازی کمی دنبال بچه ها دویدی ا...
9 خرداد 1393

پرونده ای که فعلا بسته شد...

سلام نم نم بارون ایلیا جونم... سه شنبه ای که گذشت، یعنی سی اردیبهشت رفتیم درمانگاه تا واکسن هجده ماهگیت رو بزنیم واکسن رو فقط سه شنبه ها میزنن هفته ی پیش هم که سفر بودیم واسه همین ده روزی عقب افتاد واکسنت صبح زود بیدارت کردم من و تو و باباجون رفتیم درمانگاه... همینکه رفتیم داخل با دیدن خانوم هایی که مانتوی سفید پوشیده بودن شروع کردی به گریه و دست من رو میکشیدی و میگفتی بریم!!!! هرکاری کردن نتونستن وزنت کنن اما خوب دو  هفته ی پیش که واسه چکاب رفته بودیم پیش دکتر خودت (امین بیدختی) وزنت سیزده و نیم بود خیلی گریه کردی وقتی واکسن زدن اما به محض اینکه بغلت کردم یادت رفت گفتم خ...
3 خرداد 1393